بیابان های ساوه
یا نور کل نور
روزها می گذشت و کاروان به نیمه راه توس می رسید، اما کاش که این کاروان هرگز به ساوه نرسیده بود... مانده بود حیران: آیا برادرم از ساوه نگذشته؟ اینان حتما امام خود را ندیده اند که این طور دشمن خاندان پیامبر هستند! لشکر تا دندان مسلح بر سر کاروان ریخت. نکند سربازان خلیفه اند؟ ... نه! غیر ممکن است! امام ما در جوار خلیفه ولی است. در نماز های جمعه به نامش خبطه میخوانند. به نامش سکه ضرب میکنند، همه جا کنار مأمون می نشید... اما... این دیگر چه جور منزلتی است؟ مهم نبود که مهاجمان به فرمان چه کسی پیدایشان شده بود. هر که بودند، کربلایی دیگر به راه انداختند تکرار کربلای کوفیان. پس این همه فکر کربلایی بیخود نبود! بر سر کاروان ریختند و سادات را سر بریدند و قطعه قطعه کردند؛ تمامی سی و دو مرد کاروان فاطمه را. دوباره زمین پر شد از خون فرزندان حسین علیه السلام و فاطمه. افسوس که فاطمه بی امامش علی، نمی توانست مثل زینب بایستد و قد علم کند و خطبه بگوید. اگر علی آنجا بود و مانند جدشان حسین علیه السلام دست گرم ولایتش را بر سینه ی زینبی او می گذاشت، شاید تب ماتم بر وجودش نمی افتاد و فاطمه را آن همه رنجور و بیمار نمی کند... چند زن تنها، مانده بودند در بیابان های ساوه در کنار بدن های تکه تکه ی بردارنشان. دشت ماتم سرا شده بود و بدتر از همه این که احوال بانوی کاروان، هر لحظه وخیم تر میشد. فاطمه ی معصومه تاب دیدن آن صحنه ها را نیاورد و تب کرد. همین تب بود که او را تا دیدار برادر می برد... .
ٰ+
طاقتم تاب بیاورد، ادامه دارد